محل تبلیغات شما

کسی سردار خان را به یاد داره؟

نه؟خوب سردار خان همونی که یه ماشین درو گر با دوستان براش خریدیم و در سخنرانی اش گفت برای هر فرد یک عدد بیاور! و من هم گفتم سردار خان مگه قوطی کبریته که برای هر فرد یک عدد بیاورم! تازه اگر قوطی کبریت هم بود باز هم به این تعداد نمی توانستیم تهیه کنیم!

یادتان نیامد؟

بابا همونی که من چشم درد داشتم و می خواست چشم خودشو دربیاره مثل چشم عروسک جایگرین چشم من کنه!

باز هم نه؟

خوب. چطور یاد آوری کنم آخه؟آها این را دیگه حتمن یادتانه.همونی که من و گل اندام جان خانم را به هم پیوند زد!یادتان نیامد!؟

خوب بعله حق هم دارید برای اینکه زمانی من آن خاطرات را نوشتم تقریبن بجز یکی دو نفر از دوستان بقیه دیگر نبودند !همه آنهایی که آن زمان بودند دیگر نیستند بجز شیفته طبیعت و عسل بانو و دختر عمو جان و البته ترنج. و دیگر تقریبن هیچ کس.

و خو بعد از این همه سال کمی هم فراموشی طبیعی بنظر می رسه!

ایرادی نداره به هر حال زمان اثر خودشو روی همه چی می زاره.

و اما سر دار خان! راستی شمایلش که یادتانه؟

منو باش! اصلن کسی سردار خان را یادش نیست چه برسه به اینکه شمایلش یادش باشه

تا اینجا را داشته باشید به عنوان مقدمه  الان کاری پیش آمده بعدن میام بقیه اش را می نویسم! حالا بقیه اش چه وقته خدا داند!

بعلللله از کامنتها معلومه که هنوز تک و توکی ماجرا های من و سر دار خان را کمی تا قسمتی یادشان  مانده یا اینکه رفتن  و سری به پستهای گذشته زدن .به هر حال یاد آوری و باز خوانی گاهی بد هم نیست.

و اما بعد:

 خانم من که شما باشید و آقای من هم ایذن  و جانم واسه  تون بگه این سر دار خان همانطور که مستحضر هستید خیلی به گردن از مو باریکتر من حق داره و البته کمی تا قسمتی هم از من سویه استفاده کرده(فکر بد نکنید منظورم از سویه استفاده انجام کار هایی ست که از عهده خودش بر نمی آمد)!

شب مهمان بودیم  چندین مخده  و چایی و چلیم و شربت  و میوه یک طرف از طرف دیگر  هم دوری های(سینی مسی) پر و پیمان از پلو زعفرانی و مخلوط با انواع مقوی ها از جمله گوشت خرد شده و انواع بادام و گردو و کشمش و. در کنارش از کباب بره گرفته تا جگر سرخ شده با پیاز و گلاب به روتان دنبلان کباب شده !(که البته من این یه فقره زیاد به مذاقم خوش نیامد  و بنظرم کمی تا حدودی بوی" م .ن.ی." می داد! به همین خاطر فقط محض امتخان و  اینکه ما فرهنگ آنجا را زیاد بلد نبودیم و تصور کردیم شاید به میزبان بر بخورد به ناچار دندانی زدیم  که احساس کردم دارم یک نفر را گاز می گیرم ! 

نمی دونم تا حالا ضربه به بیضیه مبارکتان خورده  یا نه حال در دعوا یا در هر حادثه ای.باور بفرمایید بد ترین درد هاست که تا سطوح میانی  مغز و شقیقه آدم تیر می کشه لا مصب .خدا نصیب گرگ بیابان نفرماید!به همین خاطر دلمان به حال بره بیچاره سوخت و زیاد بر آن دندان نفشردیم . 

بگذریم قصد اطناب مثلان ندارم و می خوام زودتر به اصل مطلب برسم اما مگر می شود!!!؟

آره داشتم می گفتم چندین ساعت چهار زانو نشستن و انواع مختلف ماکولات را خوردن  عاقبت به جایی از آدم خواه ناخواه فشار میاد! کجای ادم؟یعنی شما نمی دانید!

نه بابا زانو که جای خود دارد! باسن؟!! آره اونهم !علاوه بر آنها به هر حال این همه ورودی یه خوروجی هم داره گلاب به روی همه !

بعله بزرگان گوش تا گوش و سبیل تا سبیل و ریش تا ریش نشسته بودن و یکی یکی و دو تا دو تا  همچنان در حال خوردن وجنباندن چانه با هم اختلات هم می کردن و همهمه جالبی بود که اگر آن فشار مضاعف نبود من یه چرت حسابی می زدم! چونکه از همهمه مبهم خوشم میاد!

حالا ما هم زانو به زانوی سردار خان در صدر مجلس به عنوان مهمان بلندپایه نشسته ایم و گاهی گپ و گفتی هم با سردار خان داریم و البته بعد از ساعتها همچین به خودمان هم پیچ وتابی میدهیم و خجالت می کشیم که اصل ما جرا را به تنها آشنای آنجاا که همانا سردار خان بود بگیم!

عاقبت به خود قوت قلب دادیم و نفس عمیقی کشیدیم و گفتیم هرچه بادا باد می گیم!

یواشکی در گوش سر دار گفتم :جناب سردار؟عرض کوچکی داشتم!

گفت بفرمیایید امیر زاده هر چه باشد به دیده منت.

عرض کردیم:ما نیاز به دستشویی آن هم از نوع شدیدش داریم.

فرمود:الان دستور می دهیم آبریز لگن بیارن دستتان را بشورید! اما مگر شما همین چند لحظه پیش دستتان را نشستید؟عیبی ندراه باز هم الان دستور می دهیم که.

حرفشان را قطع کردم و گفتم نه جناب سر دار نمیخوام دستمو بشورم!با تعجب گفت خوب پس چی؟

عرض کردم:بلا به  نصبت شما گلاب به روتان توالت می خوام!!!

کمی فکر کرد! بعد با دست اشاره به یه نفر کرد که معلوم بود از مشاوران ارشد ایشان است که جلو بیاید و سر در گوش هم نهادند و پچ پچی کردن که  من هم جسته و گریخته شنیدم!

حرفهای انها:ببینم این امیر چه می گوید؟شما می دانی توالت چیست؟

مشاور نه قربان خاک پای جواهر آسایت؟شرمنده ام! این جوانهای فرنگ رفته بهانه های عجیب و غریب زیاد می گیرند! حالا ما نصف شبی توی این جای دور افتاده توالت از کجا برای ایشان بیاوریم!

سردار خان:آخر مهمان است! عیب است ! یه درخواستی داشته اجاب نشود آبرویمان می رود!

حالا من هم تمام هواسم را در گوشهایم جمع کرده ام تا صدایی نجوا گون شان را بشنوم و  مانده ام که دارند در مورد چگونه توالتی بحث و تبادل نظر می کنند!

سردار خان  از دست مشاورش و اینکه دانشی در مورد توالت ندارد بنظرم آزرده شد و بعید می دانم با این اوصاف او را از مقام اش عزل نکند! با دست اشاره ای کرد  و با اخم گفت برو  خودم یه خاکی به سرم می کنم و یه جوری راست و ریستش می کنم!شما نا لایقها هیچ کاری ازتان بر نمی آید!

در این بین ما هم هی بناچار فشار که مضاعف می شد را تحمل می کردیم! اما تا کی ؟خدا داند! بلخره تحمل آدم هم حدی ست!

سردار خان روی مبارکشان را به سمت من کرد و من و منی کرد و گفت:

شرمنده ام جناب امیر زاده شما مهمان عزیز و گرامی ما هستید هر چه اراده بفرمایید ما به روی چشم باید انجام دهیم اما می دانید که فاصله ما از شهر دور است و الان به آنجا رفتن میسر نیست!

من هم حاج و واج مانده بودم که چه می خواهد بگوید و توالت رفتن من به شهر رفتن چه ربطی دارد!!

 بعد گفت: بعله  جناب امیر عذر ما را بپذیر یک عدد توالت بیشتر در خانه نبوده است آن را هم پیش پای شما طفل کان بهانه گرفته اند و مادرشان به آنها داده  و آن را خورده اند!!!

من:هان؟طفلکان توالت را خورده اند؟!! سر دار خان جان مگر توالت خوردنی است ؟مزاح می فرمایید!

سردار خان ملتمسانه گفت  ببین کاکا به زبان دیگری بلد نیستی بگی توالت چیست؟

گفتم:سر دار خان جان قضای حاجت دارم!باز هم سر در گم شد اما بنظرم کمی تا قسمتی فهمید!

آخر سر گفتم بابا جان دست به آب داریم! به دادمان برس!

سر دار خان قاه قاه خندید  و بعد گفت هااااا خوب از اول بگو که می خوای به آبریزگاه بروی و دستی به آب بزنی!

گفت ها خدا پدرتو بیامرزه همانی که تو می گی ! حالا باید چه خاکی بر سرم بکنم تا بتونم به آبریزگاه برم بگو مسیر این آبریزگاه خراب شد ه را به ما بنمایانند!

سردار خان کافی بود اشاره ای با دو انگشت کند! که دو نفر دست به سینه در مقابلش ایستادند!

گفت چراغ را روشن کنید و آبریز را پر آب و مسیر را نشان امیر بدهید!یکی از مسرت بخش ترین خبرهایی بود که در عمرم شنیده بودم و سریع بلند شدم به دنبال آن دو نفر!

یک نفر با چراغی نفتی روشن در جلو و یک نفر با آفتابه ای حلبی پر از آب از عقب! حدود دویست سیصد قدم تا بیرون از آبادی ما را بردند که بنظرم به درازی ابدیت بود با آن فشاری که ما حس می کردیم!

بعد هم  گفتند بفرمایید آفتابه را دادند دستم و چراغ را زمین گذاشتند!

گفتم پس کو توالت!!!

سری تکان دادند و .

گفتم شما بفرمایید متوجه شدم شما برید خودم میام!

با ان چراغ روشن از یه کیلومتری معلوم بودم ! ناچار فتیله آن را پایین کشیدم  و چند متری از ان دور شدم!

حالا مانده بودم چه غلطی بکنم!نه دستمالی نه .بگذریم

بهر حال سخن کوتاه می کنم که از حوصله هم چندان خارج نباشد!اما در کل آن شب را هر جور بود مشکل را بر طرف کردم ولی باید فکری به حال روز ها و شبهای بعد می کردم!

که البته کردم و اگر عمری بود خواهمش نوشت!

پ.ن:این پست را نوشتم تا چنانچه  پست قبلی اخاطر کسی را آزرده باشد  را از ذهن پاک کند.

پ.ن2:بدیهی ست در هر خاطره کمی تا  قسمتی غلو هم چاشنی نوشته وجود دارد.

 

قاضی دیگران نباشیم

سردار خان و یک ماجرای دیگر

یک معبد و دو محراب

هم ,خان ,سردار ,سر ,توالت ,یه ,سردار خان ,سر دار ,دار خان ,من هم ,را به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره