محل تبلیغات شما

یک معبد ودو محراب

.

در منتها الیه شمال غربی اتاق محراب کوچکی بود.با صلیبی ساده و  سیاه رنگ یا به نظرم من سیاه رنگ از چوب.با عکسی از بانویی زیبا که کودکی تپل بر روی زانوانش نشسته که چشم به صورت مادر دوخته است  اما با نگاهش انگار که اعماق آسمانها را می کاود.روبروی آنها شمعدانی با سه شمع بر افروخته که نور لرزانشان فضای نیمه تاریک اتاق را کمی روشن کرده است قرار دارد.روبروی محراب مادر زانو زده است با انگشت های هر دو دست در رو بروی سینه درهم  فرو برده و با زبانی که من نمی فهمم زمزمه می کند.

در آخر اسم پدر و خودم را می توانم از میان زمزمه هایش که بی شباهت به آوازی دل انگیز و حزین نیست می شنوم آوازی که باید بسیار دقت کنی تا بشنوی.در پایان کتابی را بر می بردار و چند سطری را به همان زبان می خواند .قطره های اشک همانند مروارید درخشان از گونه هایش جاری می شود.چهره مادر با آن شالی که هنگام دعا بر رو سرش انداخته است بی شباهت به آن بانوی نشسته در قاب عکس نیست.با چشمانی آبی آسمانی و موهایی همانند اشعه خورشید و چهره ای زیبا اما  رنگ پریده.

پدر نیز سجاده اش را رو به جنوب  غربی  پهن می کند و با عبایی بر دوش و عرقچینی بر سر و سبیلهایی پر پشت و آویخته  با وجودی که بیشتر از سی سال سن ندارد اما ابهت اش را در نظر من کودک پنج  شش ساله صد چندان می کند.

بعد از نماز چند سطری از قرانی که بر روی رحل کنارش است می خواند.

سپس عاشقانه محو تماشای مادر می شود.هر دو که از نیایش فارغ می شوند پدر با انگشت اشکهای مادر را پاک می کند و و برای لحظاتی همدیکر را در اغوش می گیرند.و چیز هایی در گوش هم زمزمه می کنند.

همیشه به ان ع و کودک غبطه می خورم.هیچگاه فرصت نشده که یک دل سیر کنار مادر بنشینم و نکاهش کنم بجز همین زمانهایی که در حال نیایش است که ان هم هر چند هفته یک بار است.

قبل از اینکه از خواب بیدار شوم مادر رفته است و هنگاهی که خوابیده ام بر گشته.

سفرهایی به تمام نقاط ایران.از سیستان و بلوچستان گرفته تا بندر عباس و خوزستان و تمام ایران.

با لندوری و و دو پرستار و راننده ای.و مقدار متنابه ای دارو  و تجهیزات پزشکی.و همیشه انگار که عجله داشت.با سرعت و بدون فوت وقت .انگار اگر کمی دیر تر حرکت می کرد ممکن بود کس یا کسانی از بین بروند!.

هر زمان که از این سفرهای دور و دراز بر می گشت انگار که قطعه ای از وجودش را همانجا گذاشته باشد تکیده تر و لاغر تر و رنگ پریده تر می شد.

زمانهایی که در مسافرت نبود از صبح تا شب در بیمارستانهای شلوغ در اتاق عمل یا جراحی می کرد یا بیماران را ویزیت.

وشکوه اش را فقط به پدر می گفت!با این وضعیت مداوا فایده ندارد.بیماری های انگلی و پوستی و عفونی بیداد می کند.تا زمانی که محیط درست نشود و بهداشت همگانی نشود مداوا بی اثر است.زیرا محیط مستعد بیماری .و بیماری که مداوا می شود بعد از دو ماه در همان محیط دوباره مبتلا می شود.

و پدر گوش جان می سپرد به حرفهایش و دلداریش می داد.تو تمام سعی ات را می کنی همین مهم است.

در نظر یک کودک آن نماز خانه  بزرگ می نمود اما الان که محاسبه می کنم اتاقی بود با چهار فرش دوازده متری .بدون هیچ تزییناتی.

اما پدر را بیشتر می دیدم.معمولن بعد از ساعت پنج بعد از ظهر در خانه بود .میز کارش در کتابخانه قرار داست .در پشت انبوهی از کتابها مشغول مطالعه و گاه نوشتن چیزی.اغلب اوقات دانشجویانش هم  به دیدنش میامدند .آرام و با صدایی ملایم راهنماییشان می کرد.گاه کتابی را معرفی می کرد و و گاه نوشته ها و مقالاتشان را تصحیح می کرد.

امکان اینکه مادر و پدر همزمان در نماز خانه باشند کم پیش میامد!اما هر گاه پیش میامد من هم حضور داشتم.از عاشقانه هایشان خوشم میامد.با هم زمزمه می کردند! بعد از  نیایش به صورت هم نگاه می کردند نگاهی پر از عشق و مهربانی و به هم لبخند می زندند! و مرا هم در میان می گرفتند.

مادر بعد از هر سفر تکیده تر و رنگ پریده تر می شد.اما توصیه هیچ کس را قبول نیم کرد.پدر می گفت با این حجم از کار بزودی از پا در میاد.اما مادر تمام عشق و وجودش را نثار بیمارانی در اقصای ایران می کرد و صد البته خود نیز در معرض انواع بیماری ها.

.

مسافرتهای طولانی و خستگی های مفرط روز بروز اثر خود را بیشتر بر مادر نشان می داد.اشتهایش کمتر و لاغر تر شده بود.و پدر نگران و من نیز در عالم کودکی نگرانتر.

یک روز مادر به خانه نیامد پدر نیز.

آن شب را نمی دانم چگون سپری کردم.فردا پدرآمد مرا با خود به بیمارستان برد مادر روی تخت دراز کشیدده بود با دستگاها یی متصل به بدن و سرمهایی که  انگار زندگی را به زور در رگهایش تزریق می کردند.

مادر مرا کنار خود بر روی تخت نشاند.بنظرم ان برق همیشگی و شفافیت دیگر در چشمهایش نبود.بوسه ای بر گونه ام زد و گفت امیر؟ببخش که کمتر به تو توجه داشتم اما یادت باشد که دیگرانی بودند که بیش از تو و پدر ت (البته پدر را همیشه با لقب اش  خطاب می کرد) به من احتیاج داشتند و دارند.

بیماری خودش را خود دشخیص داده بود و اصرار که به خانه منتقل شود.

تخت مادر را به خانه آوردند و پرستاری شبانه روز در در خانه مواظبش و پزشکان همکارش نیز روزی یکی دو مرتبه سر می زدند و پدر نیز همیشه در کنار تخت اش.و هنگام دعا و نیایش او را روی صندلی چرخدار می نشاند  و به نماز خانه می برد.مادر مثل همیشه انگشتها را در هم فرو یبرد دعایی می خواند و چند خط از کتابی که نمی دانم به چه زبانی بود. و پدر پشت سرش می ایستاد و عاشقانه نگاهش می کرد.

بعد از دعا و هردو به هم نگاه می کردند لبخند می زدند و دنیای من پر از شادی می شد.

دران خانه هیچگاه من صدایی بلند نشنیدم بجز زمانی که مادر آخرین نفسهایش را می کشید و پدر با صدای بلند دعا می خواند و اشکهایی که بر سیمای زیبا و با ابهتش جاری بود.

بعد از مادر هنگامی که پدر نیایش اش را تمام می کرد  چند لحظه ای هم روبروی محراب ماد ر می ایستاد.همانند زمانی که مادر زنده بود.اما مادر دیگر نبود و پدر شمعها را روشن می کردو چند جمله ای زمزمه می کرد.و همیشه رد اشکی بر گونه اش روان بود و غمی که تا کنون در چهرهاش باقی مانده است!غمی که بعد از سالها هیچگاه از چهره پدر زایل نشد.بعد از ان فقط چند بار لبخندش را دیدم.زمانی که امیر مهرداد را دید و زمانی که امیر تیرداد به دنیا آمد!

پ.ن1:نوشتن این خاطره برایم سخت بود.

پ.ن.2:چند بار نوشتم نمی دانم چرا خود به خود پاک شد.و هیچ نوشته دوباره ای آن حسی که در نوشته اول هست را نمی تواند به همان خوبی  منتقل کند.بر من ببخشایید

 

قاضی دیگران نباشیم

سردار خان و یک ماجرای دیگر

یک معبد و دو محراب

مادر ,پدر ,هم ,ای ,خانه ,تر ,می کرد ,بعد از ,و پدر ,زمانی که ,می کند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها